-- اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده : طلاق !
-- معلم به شاگرد می گه : 5 تا حیوان درنده نام ببر شاگرد می گه 2 تا ببر 3 تا شیر !
-- یه نفر قوز داشت وقتی مرد برگه تسلیتش به دیوار نمی چسبید !
-- یه دختره از یه پسره می پرسه شما آقایون وقتی با هم هستید از چی حرف می زنید؟ پسر میگه : از همون چیزی که شما حرف می زنید. دختر می گه : وا چه بی ادب !
-- به غضنفر یه عکس تمساح نشون میدن میگن شما به این چی می گید؟ میگه من غلط میکنم به این چیزی بگم.
-- غضنفر میره حموم میبینه آب داغه با خودش نعلبکی میبره
-- از جاسم نوار مغز میگیرن 20 دقیقه ی اولش خالی بود!
-- یه مرده میره نون بخره می بینه صف مردا خیلی شلوغه میگه ببخشید آقا خواهرم گفت 2 تا نون بدید!
بقیه ش تو ادامه مطلب :
-- دو نفر به هم میرسن. اولی: از علی چه خبر؟ دومی: علی مرد تریلی رفت رو انگشتش. اولی : آخه اینکه باعث مرگ نمی شه. دومی : آخه وقتی که تریلی رفت رو انگشتش اون انگشتش تو دماغش بود!
-- غضنفر رفت پیش چشم پزشک. تا وارد شد دکتر گفت: اوه اوه اوه، چقدر چشمات سرخ
شده. غضنفر پرسید: ببینم دکتر، درد هم میکنه؟
-- از غضنفر سر امتحان پرسیدن: اسم کوچیک پاستور چی بود؟
فکری کرد و جواب داد: فکر کنم انستیتو بود.
-- غضنفر میپرسه: ببخشین، امام حسین که شهید شدن، ایشون رو کجا دفن کردن؟
میگن: کربلا میگه: اِ، جداً؟ خوش به سعادتشون
-- از غضنفر پرسیدن: ساعت چنده؟ گفت: حدود چهار و نیم
پرسیدن: دقیقاً چنده؟ گفت: هفت و هشت دقیقه
-- غضنفر وارد کابین خلبان شد و گفت: زود برو فرانسه.
خلبان نگاهی کرد وگفت: ولی تو که اسلحه نداری.
غضنفر گفت: خاک برسرتون، شما همیشه باید اسلحه بالای سرتون باشه، با زبون خوش
نمیتونی بری؟
-- به غضنفر گفتند: اگه دنیا مال تو بود چی کار میکردی؟
غضنفر گفت: میفروختم با پولش میرفتم خارج!
-- زن غضنفر گم شده بود، با برادرش رفتند کلانتری. افسر نگهبان گفت: مشخصات زنت
چیه؟
غضنفر گفت: زن من خیلی خوشگله، موهاش بوره، چشماش سبزه، قدش بلنده...
برادر غضنفر بهش گفت: چرا دروغ میگی؟ ربابه کجا موهاش بوره و چشماش سبزه؟
غضنفر گفت: ساکت باش! بذار حالا که میخوان پیدا کنن، یه دونه خوبشو پیدا
کنن.
-- به غضنفر میگن: سه تا فوتبالیست نام ببر. میگه: علی دایی، کریم باقری، فرار مهدویکیا
-- غضنفر زنگ زد به دوستدخترش، اما از بخت بد پدر دختر گوشی رو برداشت. غضنفر
از ترس گفت: ساعت 10 و 21 دقیقه، ساعت 10 و 21 دقیقه...
-- غضنفر با دختری به اسم «آهو» آشنا شد. بعد از دو ساعت حرف زدن به او گفت:
غزالخانم! شغل باباتون چیه؟ آهو گفت: اسم من غزال نیست، اسمم آهو هست.
غضنفر گفت: چه فرقی میکنه، حیوان حیوانه.
-- غضنفر تصادف کرد و 62 نفر رو کشت. دستگیر شد و بهش گفتن: ای بیرحم! چرا 62 نفر رو کشتی؟ گفت: تقصیر من نبود. داشتم توی جاده میاومدم، ترمز برید. داشتم تصادف
میکردم. اون ور جاده 60 نفر بودن، این ور جاده 2 نفر، فکر کردم برم به طرف
اون 2 نفر که تلفات زیاد نشه. ولی اون 2 نامرد فرار کردن و رفتن طرف اون ۶0 نفر.
-- به غضنفر میگن دو دو تا چند تا میشه. میگه: 6 تا.
میگن: شیش تا غلطه، میشه چهارتا. فکری میکنه و میگه: آهان! از اون نظر؟
-- غضنفر وایستاده بود کنار خیابون و به یک دژبان ارتش نگاه میکرد.
بهش گفت: ببخشید! شما سرهنگ هستی؟
دژبان گفت: نه.
غضنفر رفت و ده دقیقه به مرد خیره شد و اومد و دوباره پرسید: شما مطمئنی که
سرهنگ نیستی؟ دژبان گفت: نه، سرهنگ نیستم.
این ماجرا چندبار تکرار شد، بالاخره دژبان خسته شد و در مقابل سوأل غضنفر که
پرسیده بود شما سرهنگ هستی؟ گفت: آره داداش! من سرهنگ هستم.
غضنفر گفت: پس چرا لباس دژبانها رو پوشیدی؟ میدونی جرمه؟
-- غضنفر دائماً دست به دعا برداشته بود و میگفت: خدایا! کاری کن من جایزة
ارمغان بهزیستی رو ببرم. امّا جایزه را نمیبرد، بعد از اینکه روزها و هفتهها ناله و زاری کرد،
سرانجام خواب دید که مردی نورانی به خوابش آمده و میگوید: احمق! برای اینکه
جایزة ارمغان بهزیستی رو ببری اول باید بلیط ارمغان بهزیستی رو بخری.
-- غضنفر میخواست جایی برود و استخدام بشود. از دوستش پرسید: چه چیزهایی میپرسند؟
دوستش گفت: چیز مهمی نمیپرسند، همه را بلدی مثلاً در مورد نماز و روزه
میپرسند که همه را میدانی، فقط یادت باشد در آنجا باید درست سلام کنی.
غضنفر پرسید: چطور سلام کنم؟
دوستش گفت: کاری ندارد، وقتی وارد شدی میگویی سلام، آن آقا میگوید «وعلیکم»
و تو میگویی «و رحمه الله» و آن آقا میگوید «وبرکاته». از همان جا آقا
میفهمد تو آدم به درد بخوری هستی و تو را استخدام میکند.
فردا غضنفر به آن اداره رفت. وقتی وارد شد گفت: سلام.
آن آقا گفت: و علیکم و رحمهالله و برکاته.
غضنفر دستپاچه شد، به رکوع رفت و گفت: سبحان ربیالعظیم و بحمده!
-- یه نفر رفت استخدام بشه، مأمور پرسید: اسم؟ گفت: رستم.
مأمور پرسید: اسم پدر؟ گفت: اسفندیار.
مأمور پرسید: اسم مادر؟ گفت: تهمینه.
مأمور پرسید: محل تولد؟ گفت: رشت.
مأمور نوشتن رو متوقف کرد و گفت: داشتم میترسیدم، زودتر میگفتی.
-- حسنآقا داشت میمرد. به زنش گفت: اگر مُردم تو چی کار میکنی؟
زن گفت: هر کاری تو بگی میکنم.
حسنآقا گفت: شوهر میکنی؟
زن گفت: اگر تو بگی میکنم.
حسنآقا گفت: اگر شوهر کنی، اون رو به اندازة من دوست خواهی داشت؟
زن گفت: شاید، خُب، شوهرمه دیگه...
حسنآقا گفت: اشکالی نداره، ولی ببینم، اگر شوهر کنی همون طوری که برای من
قهوه درست میکردی برای اون هم درست میکنی؟
زن گفت: شاید، خُب، شوهرمه دیگه...
حسنآقا گفت: باشه درست کن. ببینم! اگر شوهر کردی براش باقلاقاتق هم درست
میکنی؟ زن گفت: نه، اون باقلاقاتق دوست نداره.
-- حسنآقا رفت سلمانی گفت: ریش منو بتراش.
سلمانی گفت: خشک یا با کف صابون؟
حسنآقا پرسید: چه فرقی داره؟
سلمانی گفت: آدمهای که در زمان بچگیشون کارهای بد کردن با کف صابون
میتراشن، ولی اونایی که کارشون درست بوده خشک میتراشن.
حسنآقا گفت: خشک بتراش.
سلمانی شروع کرد به تراشیدن ریش و چند جای صورت حسنآقا را زخمی کرد. حسنآقا
گفت: ببین، داداش! کف صابون درست کن، داره یه چیزایی یادم میآد.
-- میزبان از یکی از مهمانها خواست آواز بخونه. مهمون گفت: آخه دیروقته،
همسایهها ناراحت میشن.
میزبان گفت: اصلاً مهم نیست. سگ اونا هر شب تا صبح پارس میکنه.
-- دزدان به خانهای میروند و ده میلیون تومان پول میدزدند و فردا زنگ میزنند
به آنجا و میگویند: ده میلیون تومن شما پیش ماست، بچه رو بیارید تحویل بدید،
پولها رو بگیرید.
-- زن به دکتر زنگ زد و گفت:
- دکتر! تو رو خدا زود خودتون رو برسونین، شوهرم از دست رفت.
دکتر خودش رو بالا سر بیمار رساند و او را معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت:
- خانوم عزیز! خیلی نگران شدم. ازتون خواهش میکنم از این به بعد آرومتر به
من خبر بدین، آخه اعصاب من هم ضعیفه.
سه روز بعد زن به دکتر زنگ زد و گفت:
- سلام دکتر! خوبین؟ خانوم بچهها چطورن؟ انشاءالله که سلامت هستین. راستی!
شنیدین آقای خاتمی دیروز تو سخنرانیاش چی گفت؟ خیلی خوب بود، ضمناً
میخواستم بگم اگر فرصت کردین و زحمتتون نبود، هر وقت که دلتون خواست یه تک
پا تشریف بیارین خونهمون، چون شوهرم تا حدی سکته کرده.
-- ما یه رئیس داریم که بسیار مسلط هست. اون میتونه یک ساعت در مورد یک موضوع
صحبت کنه. - این که چیزی نیست، ما یه رئیس داریم که شیش ساعت سخنرانی میکنه، بدون اینکه موضوعی وجود داشته باشه!
-- یه روز حاج آقا رو بردن برای بازدید از مناطق بمباران شده و یک مدرسه که در
اثر بمباران به خرابه تبدیل شده بود بهش نشون دادن. حاج آقا اونجا رو که دید،
گفت: باز هم خدا رو شکر که خورده توی خرابه.
-- یه روز رضا شاه برای بازدید از تیمارستان به اونجا رفت.در هنگام بازدید یکی
از دیوونهها شروع کرد به مسخره کردن او. رضا شاه عصبانی شد و گفت: مرتیکه من
رضا شاهم. یه دیوونه اومد سراغش و گفت: غصه نخور، تو هم خوب میشی. اونی رو که اون گوشه میبینی وقتی اومد اینجا میگفت من ناپلئون بناپارتم، الآن خوب شده، تو هم خوب میشی.
-- در مسابقة اسبدوانی یک نفر صد هزار دلار روی اسب شمارة 28 شرطبندی کرد و
اتفاقاً برندة 500 هزار دلار شد. مسئول برگزاری مسابقه از او پرسید: چطور این
همه پول رو روی اسب شمارة 28 شرطبندی کردی؟
گفت: دیشب خواب دیدم که دائماً جلوی چشمم یک عدد 6 و یک عدد 8 میآد.
مسئول برگزاری پرسید: 6 و 8 چه ربطی به 28 داره؟
گفت: مگه شیش هشت تا 28 تا نمیشه؟
-- به فرمانده پادگان خبر دادند که پدر یکی از سربازان یک روز قبل مرده است.
فرمانده گروهبان را احضار کرد و به او گفت: برو و به امیرخانی خبر بده که پدرش مرده، منتهی جوری خبر بده که ناراحت نشه و ضمناً اصول نظامی رو هم رعایت کن.
گروهبان سربازان رو به صف کرد و گفت: هر کدوم از شما که پدرش امروز مرده یک قدم بیاد جلو.
کسی جلو نیامد، گروهبان گفت: سرباز امیرخانی! چون از دستور مافوق اطاعت نکردی، یه هفته بازداشتی.
-- یه گزارشگر که در زمان طالبان اوضاع زنان در افغانستان رو دیده بود، بعد از
رفتن طالبان از اون کشور دیدن کرد و از تغییرات اجتماعی که میدید شگفت زده شد. او قبلاً دیده بود که مردان جلوتر راه میرفتند و زنان چند متر پشت سر اونها راه میرفتند، در حالی که میدید پس از جنگ زنان چند متر جلوتر از مردان راه میرفتند. از یک نفر دلیل این تغییر رو پرسید. او گفت: علت این است که در مدت جنگ تمام کشور رو طالبان مینگذاری کردند.
-- یک روز مدتی پس از مرگ استالین برژنف داشت در نشست عمومی حزب کمونیست علیه
سیاستهای استالین حرف میزد. یک دفعه از انتهای سالن صدایی گفت: اون موقع تو
کجا بودی که جرأت نداشتی این حرفا رو بزنی؟
برژنف به طرف صدا برگشت و پرسید: کی بود؟
کسی جواب نداد.
باز هم پرسید: کی بود؟
باز هم کسی جرأت نکرد جواب بده.
برژنف گفت: اون موقع من همون جایی نشسته بودم که تو الآن نشستی.
ببخشید اگه تکراری و بی مزه بودن !!!
سلام منو حذف کردی دستت درد نکنه بابا ........
من هر روز به وبلاگت سر می زدم....
میلاد جان سلام / خوبی؟

تو این مدتی که عضو بودی نه مطلبی گذاشتی و نه نظری دادی.
فعالیتی تو وبلاگ نداشتی.بخاطر همین هم عضو شدی.از ما دلگیر نشو.
اگه دوست داشتی بهم بگو تا برات دعوتنامه بفرستم.به شرطی که فعال باشی.
ممنون که سر میزنی.