جوک سرا !!!!

-- اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده : طلاق ! 


-- معلم به شاگرد می گه : 5 تا حیوان درنده نام ببر شاگرد می گه 2 تا ببر 3 تا شیر ! 


-- یه نفر قوز داشت وقتی مرد برگه تسلیتش به دیوار نمی چسبید ! 


-- یه دختره از یه پسره می پرسه شما آقایون وقتی با هم هستید از چی حرف می زنید؟ پسر میگه : از همون چیزی که شما حرف می زنید. دختر می گه : وا چه بی ادب ! 


-- به غضنفر یه عکس تمساح نشون میدن میگن شما به این چی می گید؟ میگه من غلط میکنم به این چیزی بگم. 


-- غضنفر میره حموم میبینه آب داغه با خودش نعلبکی میبره 


-- از جاسم نوار مغز میگیرن 20 دقیقه ی اولش خالی بود! 


-- یه مرده میره نون بخره می بینه صف مردا خیلی شلوغه میگه ببخشید آقا خواهرم گفت 2 تا نون بدید!
 

بقیه ش تو ادامه مطلب :

-- دو نفر به هم میرسن. اولی: از علی چه خبر؟ دومی: علی مرد تریلی رفت رو انگشتش. اولی : آخه اینکه باعث مرگ نمی شه. دومی : آخه وقتی که تریلی رفت رو انگشتش اون انگشتش تو دماغش بود! 


-- غضنفر رفت پیش چشم پزشک. تا وارد شد دکتر گفت: اوه اوه اوه، چقدر چشمات سرخ
شده. غضنفر پرسید: ببینم دکتر، درد هم می‏کنه؟ 


-- از غضنفر سر امتحان پرسیدن: اسم کوچیک پاستور چی بود؟
فکری کرد و جواب داد: فکر کنم انستیتو بود. 


-- غضنفر می‏پرسه: ببخشین، امام حسین که شهید شدن، ایشون رو کجا دفن کردن؟
می‏گن: کربلا می‏گه: اِ، جداً؟ خوش به سعادتشون 


-- از غضنفر پرسیدن: ساعت چنده؟ گفت: حدود چهار و نیم
پرسیدن: دقیقاً چنده؟ گفت: هفت و هشت دقیقه  

-- غضنفر وارد کابین خلبان شد و گفت: زود برو فرانسه.
خلبان نگاهی کرد وگفت: ولی تو که اسلحه نداری.  
غضنفر گفت: خاک برسرتون، شما همیشه باید اسلحه بالای سرتون باشه، با زبون خوش
نمی‏تونی بری؟ 


-- به غضنفر گفتند: اگه دنیا مال تو بود چی کار می‏کردی؟
غضنفر گفت: می‏فروختم با پولش می‏رفتم خارج! 


-- زن غضنفر گم شده بود، با برادرش رفتند کلانتری. افسر نگهبان گفت: مشخصات زنت
چیه؟
غضنفر گفت: زن من خیلی خوشگله، موهاش بوره، چشماش سبزه، قدش بلنده...
برادر غضنفر بهش گفت: چرا دروغ می‏گی؟ ربابه کجا موهاش بوره و چشماش سبزه؟
غضنفر گفت: ساکت باش! بذار حالا که می‏خوان پیدا کنن، یه دونه خوبشو پیدا
کنن. 


-- به غضنفر می‏گن: سه تا فوتبالیست نام ببر. می‏گه: علی دایی، کریم باقری، فرار مهدوی‏کیا 


-- غضنفر زنگ زد به دوست‏دخترش، اما از بخت بد پدر دختر گوشی رو برداشت. غضنفر
از ترس گفت: ساعت 10 و 21 دقیقه، ساعت 10 و 21 دقیقه... 


-- غضنفر با دختری به اسم «آهو» آشنا شد. بعد از دو ساعت حرف زدن به او گفت:
غزال‏خانم! شغل باباتون چیه؟ آهو گفت: اسم من غزال نیست، اسمم آهو هست.
غضنفر گفت: چه فرقی می‏کنه، حیوان حیوانه. 


-- غضنفر تصادف کرد و 62 نفر رو کشت. دستگیر شد و بهش گفتن: ای بی‏رحم! چرا 62 نفر رو کشتی؟ گفت: تقصیر من نبود. داشتم توی جاده می‏اومدم، ترمز برید. داشتم تصادف
می‏کردم. اون ور جاده 60 نفر بودن، این ور جاده 2 نفر، فکر کردم برم به طرف
اون 2 نفر که تلفات زیاد نشه. ولی اون 2 ‏نامرد فرار کردن و رفتن طرف اون ۶0 نفر. 


-- به غضنفر می‏گن دو دو تا چند تا می‏شه. می‏گه: 6 تا.
می‏گن: شیش تا غلطه، می‏شه چهارتا. فکری می‏کنه و می‏گه: آهان! از اون نظر؟ 


-- غضنفر وایستاده بود کنار خیابون و به یک دژبان ارتش نگاه می‏کرد.
بهش گفت: ببخشید! شما سرهنگ هستی؟
دژبان گفت: نه.
غضنفر رفت و ده دقیقه به مرد خیره شد و اومد و دوباره پرسید: شما مطمئنی که
سرهنگ نیستی؟ دژبان گفت: نه، سرهنگ نیستم.
این ماجرا چندبار تکرار شد، بالاخره دژبان خسته شد و در مقابل سوأل غضنفر که
پرسیده بود شما سرهنگ هستی؟ گفت: آره داداش! من سرهنگ هستم.
غضنفر گفت: پس چرا لباس دژبان‏ها رو پوشیدی؟ می‏دونی جرمه؟ 


-- غضنفر دائماً دست به دعا برداشته بود و می‏گفت: خدایا! کاری کن من جایزة
ارمغان بهزیستی رو ببرم. امّا جایزه را نمی‏برد، بعد از اینکه روزها و هفته‏ها ناله و زاری کرد،
سرانجام خواب دید که مردی نورانی به خوابش آمده و می‏گوید: احمق! برای اینکه
جایزة ارمغان بهزیستی رو ببری اول باید بلیط ارمغان بهزیستی رو بخری. 


-- غضنفر می‏خواست جایی برود و استخدام بشود. از دوستش پرسید: چه چیزهایی می‏پرسند؟
دوستش گفت: چیز مهمی نمی‏پرسند، همه را بلدی مثلاً در مورد نماز و روزه
می‏پرسند که همه را می‏دانی، فقط یادت باشد در آنجا باید درست سلام کنی.
غضنفر پرسید: چطور سلام کنم؟
دوستش گفت: کاری ندارد، وقتی وارد شدی می‏گویی سلام، آن آقا می‏گوید «وعلیکم»
و تو می‏گویی «و رحمه الله» و آن آقا می‏گوید «وبرکاته». از همان جا آقا
می‏فهمد تو آدم به درد بخوری هستی و تو را استخدام می‏کند.
فردا غضنفر به آن اداره رفت. وقتی وارد شد گفت: سلام.
آن آقا گفت: و علیکم و رحمه‏الله و برکاته.
غضنفر دستپاچه شد، به رکوع رفت و گفت: سبحان ربی‏العظیم و بحمده! 


-- یه نفر رفت استخدام بشه، مأمور پرسید: اسم؟ گفت: رستم.
مأمور پرسید: اسم پدر؟ گفت: اسفندیار.
مأمور پرسید: اسم مادر؟ گفت: تهمینه.
مأمور پرسید: محل تولد؟ گفت: رشت.
مأمور نوشتن رو متوقف کرد و گفت: داشتم می‏ترسیدم، زودتر می‏گفتی. 


-- حسن‏آقا داشت می‏مرد. به زنش گفت: اگر مُردم تو چی کار می‏کنی؟
زن گفت: هر کاری تو بگی می‏کنم.
حسن‏آقا گفت: شوهر می‏کنی؟
زن گفت: اگر تو بگی می‏کنم.
حسن‏آقا گفت: اگر شوهر کنی، اون رو به اندازة من دوست خواهی داشت؟
زن گفت: شاید، خُب، شوهرمه دیگه...
حسن‏آقا گفت: اشکالی نداره، ولی ببینم، اگر شوهر کنی همون طوری که برای من
قهوه درست می‏کردی برای اون هم درست می‏کنی؟
زن گفت: شاید، خُب، شوهرمه دیگه...
حسن‏آقا گفت: باشه درست کن. ببینم! اگر شوهر کردی براش باقلاقاتق هم درست
می‏کنی؟ زن گفت: نه، اون باقلاقاتق دوست نداره. 


-- حسن‏آقا رفت سلمانی گفت: ریش منو بتراش.
سلمانی گفت: خشک یا با کف صابون؟
حسن‏آقا پرسید: چه فرقی داره؟
سلمانی گفت: آدم‏های که در زمان بچگی‏شون کارهای بد کردن با کف صابون
می‏تراشن، ولی اونایی که کارشون درست بوده خشک می‏تراشن.
حسن‏آقا گفت: خشک بتراش.
سلمانی شروع کرد به تراشیدن ریش و چند جای صورت حسن‏آقا را زخمی کرد. حسن‏آقا
گفت: ببین، داداش! کف صابون درست کن، داره یه چیزایی یادم می‏آد. 


-- میزبان از یکی از مهمان‏ها خواست آواز بخونه. مهمون گفت: آخه دیروقته،
همسایه‏ها ناراحت می‎شن.
میزبان گفت: اصلاً مهم نیست. سگ اونا هر شب تا صبح پارس می‎کنه. 


-- دزدان به خانه‏ای می‏روند و ده میلیون تومان پول می‏دزدند و فردا زنگ می‏زنند
به آنجا و می‏گویند: ده میلیون تومن شما پیش ماست، بچه رو بیارید تحویل بدید،
پول‏ها رو بگیرید. 


-- زن به دکتر زنگ زد و گفت:
- دکتر! تو رو خدا زود خودتون رو برسونین، شوهرم از دست رفت.
دکتر خودش رو بالا سر بیمار رساند و او را معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت:
- خانوم عزیز! خیلی نگران شدم. ازتون خواهش می‏کنم از این به بعد آروم‏تر به
من خبر بدین، آخه اعصاب من هم ضعیفه.
سه روز بعد زن به دکتر زنگ زد و گفت:
- سلام دکتر! خوبین؟ خانوم بچه‏ها چطورن؟ انشاءالله که سلامت هستین. راستی!
شنیدین آقای خاتمی دیروز تو سخنرانی‏اش چی گفت؟ خیلی خوب بود، ضمناً
می‏خواستم بگم اگر فرصت کردین و زحمتتون نبود، هر وقت که دلتون خواست یه تک
پا تشریف بیارین خونه‏مون، چون شوهرم تا حدی سکته کرده. 


-- ما یه رئیس داریم که بسیار مسلط هست. اون می‏تونه یک ساعت در مورد یک موضوع
صحبت کنه. - این که چیزی نیست، ما یه رئیس داریم که شیش ساعت سخنرانی می‏کنه، بدون اینکه موضوعی وجود داشته باشه! 


-- یه روز حاج آقا رو بردن برای بازدید از مناطق بمباران شده و یک مدرسه که در
اثر بمباران به خرابه تبدیل شده بود بهش نشون دادن. حاج آقا اونجا رو که دید،
گفت: باز هم خدا رو شکر که خورده توی خرابه. 


-- یه روز رضا شاه برای بازدید از تیمارستان به اونجا رفت.در هنگام بازدید یکی
از دیوونه‏ها شروع کرد به مسخره کردن او. رضا شاه عصبانی شد و گفت: مرتیکه من
رضا شاهم. یه دیوونه اومد سراغش و گفت: غصه نخور، تو هم خوب می‏شی. اونی رو که اون گوشه می‏بینی وقتی اومد اینجا می‏گفت من ناپلئون بناپارتم، الآن خوب شده، تو هم خوب می‏شی. 


-- در مسابقة اسب‎دوانی یک نفر صد هزار دلار روی اسب شمارة 28 شرط‏بندی کرد و
اتفاقاً برندة 500 هزار دلار شد. مسئول برگزاری مسابقه از او پرسید: چطور این
همه پول رو روی اسب شمارة‌ 28 شرط‏بندی کردی؟
گفت: دیشب خواب دیدم که دائماً جلوی چشمم یک عدد 6 و یک عدد 8 می‏آد.
مسئول برگزاری پرسید: 6 و 8 چه ربطی به 28 داره؟
گفت: مگه شیش هشت تا 28 تا نمی‏شه؟ 


-- به فرمانده پادگان خبر دادند که پدر یکی از سربازان یک روز قبل مرده است.
فرمانده گروهبان را احضار کرد و به او گفت: برو و به امیرخانی خبر بده که پدرش مرده، منتهی جوری خبر بده که ناراحت نشه و ضمناً اصول نظامی رو هم رعایت کن.
گروهبان سربازان رو به صف کرد و گفت: هر کدوم از شما که پدرش امروز مرده یک قدم بیاد جلو.
کسی جلو نیامد، گروهبان گفت: سرباز امیرخانی! چون از دستور مافوق اطاعت نکردی، یه هفته بازداشتی. 


-- یه گزارشگر که در زمان طالبان اوضاع زنان در افغانستان رو دیده بود، بعد از
رفتن طالبان از اون کشور دیدن کرد و از تغییرات اجتماعی که می‏دید شگفت زده شد. او قبلاً دیده بود که مردان جلوتر راه می‏رفتند و زنان چند متر پشت سر اونها راه می‏رفتند، در حالی که می‏دید پس از جنگ زنان چند متر جلو‏تر از مردان راه می‏رفتند. از یک نفر دلیل این تغییر رو پرسید. او گفت: علت این است که در مدت جنگ تمام کشور رو طالبان مین‏گذاری کردند. 


-- یک روز مدتی پس از مرگ استالین برژنف داشت در نشست عمومی حزب کمونیست علیه
سیاست‏های استالین حرف می‏زد. یک دفعه از انتهای سالن صدایی گفت: اون موقع تو
کجا بودی که جرأت نداشتی این حرفا رو بزنی؟
برژنف به طرف صدا برگشت و پرسید: کی بود؟
کسی جواب نداد.
باز هم پرسید: کی بود؟
باز هم کسی جرأت نکرد جواب بده.
برژنف گفت: اون موقع من همون جایی نشسته بودم که تو الآن نشستی. 

 

 

ببخشید اگه تکراری و بی مزه بودن !!!

نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ق.ظ http://delesaz.blogfa.com

سلام منو حذف کردی دستت درد نکنه بابا ........
من هر روز به وبلاگت سر می زدم....

میلاد جان سلام / خوبی؟

تو این مدتی که عضو بودی نه مطلبی گذاشتی و نه نظری دادی.
فعالیتی تو وبلاگ نداشتی.بخاطر همین هم عضو شدی.از ما دلگیر نشو.

اگه دوست داشتی بهم بگو تا برات دعوتنامه بفرستم.به شرطی که فعال باشی.

ممنون که سر میزنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد