پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد
که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،
بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند.
که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
به به به داداش منوچهر گل !
قشنگ بود مهندس !
مرسی
سر و زر و تن و جانم فدای آن یاری








که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
بیشتر از عدد آووگادرو دوووووووووووووووووووووووست دارم....
ای کاش من هم یک همچو خواهری بودم
هستی ...